حکایت...

ساخت وبلاگ
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل گرگ مزدی به لک لک بدهد.
 لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است.

وقتی به فرد نالایقی خدمت می کنی باید تنها انتظارت این باشد که گزندی از او نبینی!!!!

آزران وطن من...
ما را در سایت آزران وطن من دنبال می کنید

برچسب : حکایت کوتاه,حکایت های زیبا,حکایت های کوتاه,حکایت های آموزنده,حکایت های جالب,حکایت دولت و فرزانگی,حکایت شیخ و مریدان,حکایت خنده دار,حکایت طنز,حکایت های پند آموز, نویسنده : saadat52a بازدید : 111 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 8:32